Friday, October 19, 2007

تب مينيمال خواني


زن بدن خيس و گرمش را دور بدن مرد پيچيد و با دهان گرمش در گوش مرد گفت:«تا هميشه مي خواهمت...تو هم با من بمان...دوست دارم باشي...هرجور شده...فقط با من...فقط!»
مرد دستش را روي لبهاي خيس و نرم زن کشيد و آرام گفت:«هستم!»
زن داشت بند کمر پالتوش را مي بست و پشت به مرد ايستاده بود که مرد آهسته آمد از پشت سر و دستش را توي جيب زن برد و بيرون آورد. زن گفت:«پول را که قبلن...»
مرد گفت:«نه اين فقط به خاطر آن بود که اين دفعه خيلي واقعي بازي کردي...يعني واقعي بود انگاري... حس کردم حرفهاي خودت بود!»
زن که رفت، مرد فکر کرد کاش اين حرفها حقيقت داشت و زن به خاطر پول اجير نشده بود که چيزي بيشتر از يک هم خوابگي...، هنرپيشگي کند.
زن که بيرون رفت فکر کرد کاش به پول احتياجي نداشت و به مرد مي گفت که آن حرفها حقيقت داشت!

خارش


تا گردن در خاک بودم و فکر ميکردم نکند جانوري بگزدم. پارچه ي زبري مانند گوني دور بدن ام را پوشانده بود با بافتهاي درشت که شاخک عقربي يا دندان ماري به راحتي از آن ميگذشت. لحظه اي گذشت در سکوت و بعد دردسر ديگري سراغ ام آمد؛ نوک بيني ام به شدت خاريد. شروع کردم به پيچ و تاب دادن دماغ ام. مرد سياهپوش فکر کرد دارم شکلک در مي آورم. تقصير خودشان بود. آخر اگر دستهايم تنها يک دست ام از خاک بيرون بود الان با يک حرکت ساده خودم را راحت مي کردم. حالا بيا و به آنها بگو آقا! آهاي آقا! ميشود نوک بيني من را بخارانيد؟! و اين طور لگدي محکم به سرم نميخورد که چشمان ام سياهي برود و ندانم که چه کسي بود که اولين سنگ را پرتابم کرد.

از سپینود ناجیان

Friday, October 12, 2007

روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام



هميشه وقتي كلمه "اعدام" رو مي شنوم ياد فيلم زندگي ديويد گيل مي افت.م
ديويد گيل استادي سرشناس، پدري وفادار به خانواده و از مخالفان جدي مجازات اعدام در امريكا و فردي كه همواره تلاش كرده تا در زندگي به اصولي كه باور دارد پاي‌بند باشد به علت تجاوز و قتل يكي از همكاران خود به نام كنستانس هاراوي در صف محكوماني قرار مي‌گيرد كه در انتظار مجازات اعدام‌اند. گيل درحالي كه تنها سه روز به اعدامش باقي مانده موافقت مي‌كند تا با خبرنگاري پر شور به نام بيتسي بلوم كه به‌طور جدي در پي گرفتن جايزه پوليتزر است، گفت‌وگو كند؛ اما بيتسي خيلي زود متوجه مي‌شود مسؤوليتي كه پذيرفته دشوارتر از آن چيزي است كه انتظارش را داشته، چون زندگي يك انسان به تلاش‌هاي او بستگي دارد. او كه زندگي‌اش را در خطر مي‌بيند با جديت تمام مي‌كوشد تا پيش از آن‌كه خيلي دير شود با در كنار هم قرار دادن وقايعي كه منجر به مرگ كنستانس شده‌اند حقيقت را در نزد افكار عمومي روشن كند
هرچند معتقد به حذف اعدام نيستم ولي فيلم زندگي ديويد گيل مي گه كه گاهي ميشه دستگاه قضايي رو فريب داد و باعث شد يك نفر بدون گناه اعدام بشه و وقتي بي گناهيش ثابت بشه كه ديگه كار از كار گذشته است. بوده‌اند افرادي در تاريخ كه بي گناهيشان بعد چنيدن سال از اعدامشان ثابت شده و خواهند بود افرادي كه بي گناهيشان بعد از چندين دوران و اتمام چندين امپراطوري اثابت خواهد شد.

Monday, October 1, 2007

رئيس جمهور بي خبر از فتوا



حتما شنيديد كه احمدي نژاد در دانشگاه كاليفرنيا در سوالي در پاسخ به سوالي در مورد تضييع حقوق همجنس گرايان و زنان در ايران گفته در ايران همجنس گرا وجود ندارد و اظهارات او درباره همجنس گرايان با خنده حضار روبرو شد
آمار نشان می ده که از هر صد هزار نفر يکنفر دچار اختلال هويت جنسی هستش. بنابراين می شه حدس زد که در ايران ۷۰۰ ترا
جنسی وجود داره. ترا جنسی اصطلاح جديديه که برابر با transexual بکار برده می شه، يعنی کسانی که جنسيتی که در روانشون حس می کنند با جنست جسمشون متضاده. در حال حاضر بيماران اين اختلال در کشورهای غربی با خوردن هورمون ظواهر جسميشون رو تغيير می دن و بعد از چند ماه نظارت روانکاوان و روانشناسان، و کسب اطمينان از اينکه واقعاً می تونن تغيير جنسی بدن، و با جنس ديگری به زندگی ادامه بدن، عمل جراحی رو انجام می دن. چند سالی که اين عمل در ايران صورت می گيره و افرادی با جراحی جنسيتشون رو تغيير می دن.
خانم مريم خاتون ملك آرا اولين كسي است كه فتواي شرعي تغيير جنسيت در ايران رو از آقاي خميني دريافت كرده و هم اكنون ساكن كرج است و بنياد خيريه اي براي كمك به افرادي كه مشكل مشابه خودش رو دارند تاسيس كرده است. شرح خلاصه اي از گفتگوي ايشان با بي.بي.سي بيان كننده همه چيز در مورد اين افراد در ايران است:
از زمان کودکی وقتی که به ياد داشتم خودم رو يک زن می دونستم و از پوشيدن شلوار و لباسهای مردانه تنفر داشتم. اسم من فريدون ملک آرا بود و با شناسنامه مردانه زندگی ميکردم. وسايل بازی و حرکات من به گفته ديگران زنانه بود که ديگران اين رو به حساب تک فرزندی من می گذاشتن. هميشه و هر روز منتظر معجزه بودم که صبح که از خواب بيدار شدم آلت مردانه ام را از دست داده باشم. بعد از پايان تحصيلات وارد صدا و سيما شدم
. اونجا بود که به فکر معالجه افتادم و پيش دکتر روانشناس رفتم که پيشنهاد تغيير جنسيت رو برای من مطرح کرد.
خيلی خوشحال شدم ولی دچار يک سرگردانی ذهنی و فکری شدم. چون ريشه مذهبی داشتم دوست داشتم از لحاظ شرعی هم شرايط و مسائل اين کار رو بدونم. به مرحوم آيت الله بهبهانی مراجعه کردم، ايشون به من گفتن که به مرحوم آيت الله خمينی نامه بنويسم. من با همه مشکلاتی که بود نامه رو به نجف ارسال کردم
اما در سال ۵۴ جواب نامه من توسط امام خمينی داده شد که تکاليف يک زن رو برای من واجب کردن. منتها من هنوز شک داشتم. تصور من اين بود که فتوا مربوط به افراد ۴۷ کوروزومی هست (که زمان تولد هر دو آلت رو دارن). سال ۵۷ تونستم از طريق يکی از دوستانم در فرانسه خدمت ايشون برم ولی موفق به طرح مسئله خودم نشدم. در ابتدای انقلاب و تا سال ۶۲ من رو از لباس زنانه بيرون آوردن. علتش هم مشکلات و مسائلی بود که اوائل انقلاب برای من پيش آمد.
سال ۶۳ خواستم به هر شکلی که بود خودم رو به دفتر امام برسونم که از طريق دفتر آيت الله جنتی نامه ای برای ايشون نوشتم که باز جوابی که آمد شبيه به فتوای اول بود، مربوط به من نبود و مربوط به افراد دو جنسيتی ميشد. ديگه درسال ۶۵ بالاخره موفق شدم به حضور ايشون برم و از شخص ايشون فتوای مورد نظر رو گرفتم. اين فتوا اولين فتوا از نوع خودش در ايران و حتی کشورهای مسلمان شيعه بود. از اون موقع من وارد حجاب زنانه شدم و همون روزی که ايشون فتوا رو صادر کردن ، آيت الله خامنه ای (رئيس جمهور وقت) برای من چادر و مقنعه بريدن و با صلوات و تبريک من رو وارد حجاب اسلامی کردن.
و در طی اين سالها هر ارگان و نهادی جلوی پای من مشکلی اضافه ميکرد تا اينکه در سال ۱۳۸۱ در سن پنجاه و يک سالگی عمل من انجام گرفت تا قبل از عمل هم مثل يک زن زندگی ميکردم و تحت حجاب اسلامی بودم. در سال ۸۰ که برای عمل به تايلند بايد سفر ميکردم مجدداً بعد از بيست سال مجبور به پوشيدن لباس مردانه شدم تا با گذرنامه خودم بتونم از کشور خارج بشم. که اين موضوع برای خودش داستان سختی داشت.
روز عمل شوق و ذوق زيادی داشتم و بعد از عمل اولين کاری که کردم محل عمل رو لمس کردم و حس کردم که چه بار بزرگی از من کاسته شده! لحظه ای که سالها منتظرش بودم و براش جنگيده بودم. چقدر از عمرم را دادم ولی خوشحال بودم که حقم را از دست نداده بودم
کميته کشوری حمايت از بيماران اختلال هويتی، تراجنسيتی ايران در زمان رياست جمهوری آقای خاتمی تاسيس گرديده است.
هرچند ترا جنسيتي ها كمي با همجنسگراها متفاوت هستند ولي اشاره به اين موضوع و كميته اي كه آقاي خاتمي به عنوان يك گام به سمت ارزش دادن به حقوق بشر در ايران تاسيس كرد مي توانست جوابي به مراتب بهتر از پاسخ كوته نظرانه ايشان باشد مخصوصا فتواي خميني كه حتي در بين كشورهاي اسلامي بسيار شگفت انگيز و غيرقابل باور است

Sunday, September 9, 2007

Luciano Pavarotti



خير درگذشت پاواروتي رو همون روز به نقل از آسوشيتدپرس توي سايت ياهو ديدم همه پاواروتي رو مي شناسيم اگر هم نمي شناختيد بعد از دعوت فرزندش و مصاحبه ي اون توي صداو سيما شناختيد ديگه (حالا كار به گرفتن ماهي از آب گل آلود ندارم فعلا و اصلا اينكه چرا از اونها دعوت شد كه نيازي هم به گفتن نيست)

كل اون روز منتظر شنيدن خبري در مورد فوت استاد تنور دنيا بودم كه نشنيدم ، اون شب براي شايد دومين بار بود كه برنامه چهارخونه رو موقع شام مي ديدم ، تنها چيزي كه باعث شد من از كارگردان اين فيلم خيلي خوشم بياد صحنه آخر اون قسمت بود كه
اون پسر چاقه (بامشاد سابق) در جواب زنش كه ازش مي خواد يك دهن آواز براش بخونه مي گه: "من نمي تونم ، مي دوني ، چون يكي از همكارهايم فوت كرده ... من بايد برم اونجا مي دوني...."

پاوروتي رو دوست دارم چون يكي از آهنگاش برام نوستالژي خيلي زيادي داره كه متاسفانه گمش كردم و ديگه چيزي ازش توي ذهنم نيست پس بهتره بگم اسمش برام خاطره انگيزه.
يادش گرامي

Monday, July 30, 2007

گفتماني با 666


به من ميگه :

تو این بار گناهو برای کی میبری؟ خدا؟ همینطوره؟ خدا؟..

. من بهت میگم، بذار در مورد خداوند یک کمی اطلاعات به تو بدم: خداوند دوست داره مراقب همه چیز باشه.ما براي خدا یک دلقکيم. فکرش رو بکن، اون به انسانهاعشق مي ده، ميل جنسي ميده، معشوقه میده، اون این هدیۀ فوق العاده رو به تو میده و بعد چی کار می کنه؟ اصلا ساده تر از اين حرفا اون تو رو خلق كرده چون خالقه ! خب به من و ته چه كه اون خالقه و بايد خلق مي كرده؟ چرا ما بايد بازخواست بشيم به خاطر صفاتي كه ذاتن در ذات ما قرار داده ؟

قسم می خورم که این کارو برای سرگرمی خودش می کنه و همینطور برای عالم شخصی خودش، درست مثل یک فیلم طنز، اون همه چیزو بر خلاف غرایز تنظیم می کنه. این کار در واقع یک وقت گذرانی دائمیه: نگاه کن ولی دست نزن... دست بزن ولی امتحان نکن... مزه مزه کن ولی نخور!... وقتی که داری از این پا به اون پا می پری اون چی کار می کنه؟ اون فقط این رفتارتو رو به تمسخر می گیره. اون خودش يك شيطانه! اون یک سادیسته. اون درواقع یک مالک غایبه. همه چيز در رابطه طولي با خواست و نظر اون شكل مي گيره. چنین چیزی رو باید پرستش کرد؟ هرگز!...

من احساسات و هیجاناتی که توي انسان دوست داري رو پرورش داده ام. همیشه به تمایلات انسان اهمیت دادم و اونو بازخواست نکرده ام. چرا؟ چون با وجود همۀ کاستیهاش هیچوقت اونو طرد نکردم. من طرفدار و عاشق انسانم. من در واقع یک انسان گرا هستم. و شاید هم آخرین انسان گرا..

Friday, June 22, 2007

Piss Off To War


استعفاي باغبان



من هر چي ساخته بودم رو رها كردم تا بپوسه، تا از بين بره. حالا ديگه با خيال راحت باغ آرزوهات رو با هر كسي كه مي خواي بساز.مشكل نه تو بودي نه من ... مشكل ذات خاك باغ بود ... توي اون خاك چيزي كه تو مي خواستي سبز شدني نبود ... مي دوني چرا؟! ريشه هاي علف هاي هرزي كه باغبان هاي قبلي به يادگار گذاشتن نمي گذاشت چيزه ديگه اي سبز بشه.


Wednesday, May 30, 2007

وعده های انتخاباتی


یک کاندیدای انتخابات سنای بلژیک که در پوسترهای تبلیغاتی خود کاملا لخت نشان داده شده، قول داده با نخستین 40 هزار نفری که به او رای بدهند سکس دهانی داشته باشد و با این سخن توجه رسانه های دنیا را به خود جلب کرده است. خانم Tania Derveaux از حزب NEE که نخست در تبلیغات خود قول داده بود پس از انتخاب شدن به عنوان سناتور برای 400 هزار بلژیکی کار (Job) درست کند، پس از استقبال گرم بلژیکی ها احساساتی شد و به آنها قول داد با 40 هزار نفر از آنها هم سکس دهانی (Blowjob) داشته باشد. رسانه های دنیا از دیدگاه های گوناگون به این موضوع نگاه کرده اند و یکی از روزنامه های انگلیسی نوشته که برای داشتن سکس دهانی با 40 هزار نفر، اگر روزانه با 80 نفر سکس داشته باشد، این کار دست کم 500 روز بدرازا می کشد!


خوب به هر حال باز هم وعده های این خانم از دادن پول نفت و 50 هزار تومان در ماه و... معقول تر و انجام شدنی تره چون وعده ای داده که اگه بخواهد چون در محدوده توانایی هاش هست قابل انجامه ! ولی نکته جالب اینکه توی فرمی که در سایت شخصی این کاندیدا برای جمع آوری این تقاضاها قرارگرفته یک Service Agreement کامل قرار داره که بازم مشخص می کنه وعده های انتخاباتی غیر ایرانی ها هر چی که می خواهد باشه قانونمنده

-applicants must be 18yrs old or above
-condoms must be used and provided and paid for by the user
-the user shall not engage in any other form of physical contact
-any attempt to influence the depth of insertion by the user will result in immediate end of service
-Tania may deny service for hygiene reasons
سایر تصاویر و پوسترهای این کاندیدای سنا رو اینجا ببینید.

Friday, May 25, 2007

روزنه



تنها امیدم همین یک پنجره نیمه باز است.
نمی دونم پشتش چیه یعنی حقیقتش رو بخواین نمی خوام که بدونم. تا بوده همین بوده هر ارزشی که برای چیزی قائل شدم اون ارزشی نبوده که واقعا داشته بلکه اون چیزی بوده که دوست داشتم تو وجودش باشه. پس چه فرقی می کنه که واقعیت چیه چون من همیشه اون رو به صورت مجازی برای خودم ساختم در صورتی که وجود خارجی نداشته هیچ وقت.

Monday, May 21, 2007

فیلم 300 افسانه بود, ولی پرسپولیس ... ؟!


فیلم پرسپولیس که در جشنواره کن شرکت داشت بعد از فیلم 300 حتما جنجال به پا خواهد کرد. فیلم 300 هیچ حرفی از نظر سینمایی نداشت و توجه ایرانی ها و جاروجنجال شون باعث بالا رفتن فروش این فیلم شد. فیلم 300 یک افسانه بود ولی فیلم کارتونی پرسپولیس داستان یک زندگی واقعی است.
پرسپوليس از داستان زندگي مرجان ساتراپی در ده سالگی آغاز مي‌شود که آغاز انقلاب اسلامي است که از پي خود حجاب اسلامي را مي‌آورد و جنگ و شادي‌ستيزي و رونق‌يابي کار زندانها. مرجان کوچولو از طرفي در بازي‌هاي کودکانه‌اش در جلد چه ‌گوارا مي‌رود و از طرفي شب‌ها بر زانوهاي خدا مي‌نشيند و عزم خود را جزم کرده تا پيامبر شود. با اعدام شدن عمويش در زندان‌هاي ج. الف. مرجان با خدا قهر مي‌کند و او را از خود مي‌راند. جلد دوم کتاب ادامه‌ جنگ است و فشار و ساتراپي در اين بخش هم، چنان که در تمامي کتاب گاه با جملاتي کوتاه و ساده، و تصاويري ساده‌تر موفق مي‌شود فاجعه‌اي را منعکس کند. جلد سوم پرسپوليس داستان غربت مرجان ۱۴ ساله است و دربدري‌هايش در اتريش که رنج تنهايي تا آستانه‌ خودکشي مي‌کشاندش که با بازگشت مرجان به خانه تمام مي‌شود. اما در وطن باز همان فشارهاي آشنا، انواع گشت‌ها و شحنه‌هايي که پاسداران اسلامند و انقلاب. و سرانجام کتاب فرار دوباره‌ مرجان است از وطن. مرجاني که اين بار پرتجربه‌تر است و هدفمندتر.مرجان ساتراپی اکنون داستانش را در قالب یک فیلم کارتونی به زبان فرانسوی که هنرپیشه های معروفی به جای شخصیت های اون صحبت کردند ارائه داده است. من که فیلم رو ندیدم پس تا موقعی که ببینیمش شاید نوستولوژی های زیادی برامون به ارمغان بیاره.

Friday, May 18, 2007

ترزاي ايراني


دخترك: ... پس شما زياد اهل مطالعه كتابهايي خارج از حيطه كاريتون نيستيد.
من : ]با پوزخندي مرموز[ نه زياد ... شما كه اهلشين چه كتاب هايي رو به من پيشنهاد مي كنيد؟
دخترك: كتاب هاي قشنگ زيادي هست مثل: بامداد خمار ...
اين رو كه گفت ديگه باقي حرفهاش رو نشنيدم . با خودم گفتم چه خوب شد كه اين بحث رو با يك "نه" از طرف خودم تموم كردم .
دخترك: هوم؟
من: ببخشيد ؟ متوجه نشدم چي گفتيد.
دخترك: پرسيدم كدوم يكيشو دوست داري برايت بيارم بخوني تا بفهمي چه لذتي داره مطالعه؟
من: اون داستان چوپاني كه ميره پيش يك بازرگان كه پشم هاي گوسفندهاش رو بفروشه ولي چون مغازه بازرگان شلوغ بوده جلوي مغازه مي شينه و كتابش رو در مياره و شروع مي كنه به خوندن... بعد يك دفعه يك صداي زنانه ازش مي پرسه: نمي دونستم چوپان‌ها هم مي توانند كتاب بخوانند! ... و چوپان جواب مي ده: چون از گوسفندها بيشتر مي آموزند تا از كتابها.
با اينكه مطمئن هستم به دخترك مي گم: فكر كنم از نوشته هاي پائولو كوئيلو باشه ! درسته؟
دخترك بهت زده جواب مي ده: نشنيدم اسمش رو تا حالا !!!

Friday, May 11, 2007

پرواز تلخ


پرواز کردم

اوج گرفتم

به امید درک لذت در اوج بودن

ولی اینجا جز خلاء مطلق چیزی نیست

حال در فکر یک سقوطم

مستقیم به سمت پایین

پایین تر از پستی آغاز پروازم

در سقوط لذتی شاید هست
که درخلع پرواز با تو نیست

مستقیم به سمت پایین

حتی پایین تر از درک آدمکهایی که می شناسی.

اعتراض

توی کافه چند لحظه از جایم بلند شدم و رفتم کنار میز دوستم تا گپی باهاش بزنم تو همین فاصله یک گروه وارد شدند و رفتن سمت میز من نگاهی به اونها کردم با خودم گفتم وقتی وسابل من رو ببینند حتما متوجه میشن که اون میز مال منه ولی یکی از اونها کیف من رو از کنار میز برداشت و پرسید این کیف شماست ؟ گفتم بله. با کمال پر رویی کیف من رو اون طرفتر روی یک صندلی دیگه گذاشت و سر میزم نشستند برگشتم با تعجب به دوستم گفتم خوب یعنی چی ؟! گفت تقصیر خودت بود که اعتراض نکردی باید اعتراض می کردی وقتی طرف نمی فهمه کارش اشتباه است. بلند شدم رفتم جلو گفتم فکر نمی کنید حق نداشتید اینجا بشیندید؟ گفتن مگه جای شما بود؟! گفتم برای مشخص کردن اینکه میز منه باید آجر روی صندلی بزارم ؟ ولی خیلی خونسرد یکی از اونها گفت: دیر اعتراض کردی حالا دیگه میزت غصب شده !! کاملا حق داشت اعتراض زمان داره که اگه از دست بره فایده ای نخواهد داشت.
توی عالم خودم بودم که سروصدای مردم منو به خودم جلب کرد, فکر می کردم چندتا لات و لوت با هم درگیر شدن با خودم گفتم این مامورا به غیر از گیر دادن به دخترها و پسرهای شیک پوش کار دیگه ای یاد ندارند. چرا این افراد رو جمع نمی کنند ؟! ولی وقتی خبر پرتاب گاز اشکاور رو شنیدیم موضوع خیلی عجیب شد.
بله اعتراض یک پسر جوان به بازداشت یک دختر توسط نیروی انتظامی و درگیر شدنش با سه مامور و بعد هم تجمع مردم در حمایت از پسر باعث این جنجال شده بود. هرچند برخورد اولیه خیلی خشن بوده ولی خشبختانه بدون اینکه کسی آسیبی ببینه با دخالت پلیس زد شورش ختم بخیر شد. البته اگه اون موتور سوارهایی که اونجا پرسه می زدند شخصا اقدام به تادیب کسی نکرده باشند.
من به جای مافوق ماموران اونجا بودم به جای احساسی شدن و شلوغ کردن بی مورد و در خواست نیرو و... به اعتراضات مردم گوش می دادم شاید حق با اونها باشه. اعتراض و انتقاد چیز بدی نیست فقط جنبه پذیرش می خواهد که متاسفانه .
در ضمن اگه قرار کسی بازخواست بشه خود نیروی انتظامی است ولا غیر چون خودشون آشوب بپا کردن و خودشون بهش دامن زدند.
گزارش رادیو زمانه رو هم اینجا بخونید

پ.ن: انگار صدای اعتراض مردم مفید بود. چون امشب خبری از اون واحد گشت در چهارراه مذکور که مدتی بود جزو لاینفکش شده بود نیست.

Painting By:Michael Sandstrom

روزمرگی فقر و ناامیدی


بدون شرح

هزارویک شب یک تابلو


هیچی برای من به اندازه تفکر کردن روی تابلوهای نقاشی Abstract , Postmodern و ... سرگرم کننده نیست. من عاشق توهم و درک حس نقاش تابلو هستم. البته هیچ ادعایی روی اینکه خیلی می فهمم هم ندارم فقط علاقه دارم. صرف نظر از مفاهیم و پیام های هر اثر هنری به هر فرم و در قالب و هر مدیایی, راز خلقتش به همون اندازه می تونه جالب توجه باشه
یکی از این تابلوها که با یک ساختار سه قالبی (triptych یعنی تصاویری که از کنارهم قراردادن تصاویر گرفته شده در سه قالب به وجود می آید) کشیده شده همین تابلوست که عکسش توی این پست هست و توضیحات نقاش اون رو می تونید در این سایت بخونید.

Wednesday, May 9, 2007

چرا شراب حرام شد?


اندر احوالات حرام شدن شراب بر جماعت مسلمین بادیه نشین مارمولک صحرایی خور همی روایت کنند که شبی محمد از کنار خیمه یاران خود گذر نمودی یاران در حال شرب سکر بودندی با دیدن پیامبر یک بفرما همی زدند پیامبر فرمود نوش ... فردا شب دوباره محمد از کنار همان خیمه می گذشت دوباره همان یاران خود را دید که در حال صفا کردن بودندی و از پیامبر دعوت نمودنی محمد فرمود سلامتی ... شب سوم هم بر همین منوال بود که در آنجا محمد عصبانی شدندی و شراب را بر قومش حرام اعلام کردندی ...
تا می رسیم به قرن سوم که در ایران با ممنوعیت مصرف مسکرات (ودکا, ویسکی و عرق سگی و الکل سفید) هفت شین نوروز (شهد، شکر، شیرینی، شراب، شببو، شالین، شبدر) جای خودش رو به هفت سین می ده و سرکه جای شراب رو می گیره توی این سفره.
و می رسیم به امشب در قرن بیست و یکم میلادی که هیچ شبی نیست که بیمارستانی بیمار ناشی از مسمومیت مصرف مشروبات الکلی نداشته باشه و معده و کبد سالم برای کسی به خاطر استفاده از الکل های غیر استاندارد و درصد بالا مونده باشه.
اون آقا که پیامبر بود به جای تعریف حد و مرز یک شبه صورت مسئله رو پاک کرد. دیگه چه انتظاری از سایرین باید داشت که به جای پیدا کردن یک راه حل درست و توجیح منطقی صورت مسئله مشکلات رو پاک نکنند ؟
پ.ن : مسلمان زاده جماعت همیشه عقده ای و خوره است از همون موقع اعراب تا همین پسره که من باید این موقع شب نئشه بی حالش رو تا در خونه بکسل کنم با این امید که به گشت و مشت و پشت و دشتی برخورد نکنیم تو راه. آخه ظرفیت هم خوب چیزیه.
Painter: Carel B. Jonson (از سری تابلوهای مارتینی)

ما بت پرستیم ؟!


تا اونجا که یادم می یاد اولین کسی که به من کشیدن درست سیگار رو یاد داد و آخرین کسی که به خاطرش کارم به سیگار خوردن کشیده بود یک زن بود ... اینکه می گم "به خاطرش" منظورم به خاطر عشق و دوست داشتنش نیست به خاطر بتی که از اونها توی ذهنم می سازم و بعد به مرور زمان ترک می خوره و آخر سر فرو می ریزه . وقتی به گذشته برمی گردم و روابطم رو مرور می کنم می بینم که علت این اتفاق اینه که اکثر ما وقتی کسی رو وارد حریم خصوصیمون می کنیم برای راه دادنش یک سری مجوزهای ذهنی در مورد شخصیتش داریم و در تمام طول رابطه به خصوص در اوایل شروعش که مست تازگی و موفقیت در شکل دادنش هستیم به هر مشکلی که پدیدار می شه خیلی سطحی نگاه می کنیم.
اکثر ما از طرفمون یک بت در ذهنمون با تمام معیارهای فکری مطلوبمون می سازیم و بعد از هر معظل و مشکلی خیلی روشنفکرانه با عباراتی مثل "درست می شه" "تغییر می کنه" "تغییرش می دم" "تغییر می کنم" "منظوری نداشته" و ... موضوع رو سمبل می کنیم. چرا؟ چون ما بتی که خودمون ساختیم و صیقل دادیم رو دوست داریم, چون اکثر ما افراد از خود راضی و خودخواه هستیم و دچار توهماتی هستیم که فکر می کنیم قدرت جادویی یا برتری نسبت به طرف مقابل داریم وهمیشه فقط طرف مقابل رو مقصر و گناهکار می دونیم, ولی باور نداریم که این حرفها فقط یک تسکین موقته مثل مستی شراب و توهم جوینت ... موضوع اینه که در واقع اینها همه نشانه است , نشانه اینکه این رابطه اون چیزی نیست که شما انتظارش رو دارید و انکار می کنید. شاید چون از تنهایی می ترسید.
پس همینجا بایستید و در مورد تصمیمی که چند ماه یا چند سال دیگه خواهید گرفت به طرف توضیح بدین . ساده ترین جمله ای که من استفاده کردم این بود "پس آخر این رابطه مشخصه". به طور کلی انتظار تغییر در تمام موارد یک حس خودخواهانه بیش نیست. انسانهایی که 50 درصد عمرشون رو با یک طرز تفکر و ایدئولوژی زندگی کردن غیر ممکنه تغییر کنند. البته تو این صحبت منظور از تغییر کردن مطابق میل و علاقه شما شدنه.
Painter: Carel B. Jonson

Tuesday, May 8, 2007

Watch Her Disappear


Last night I dreamed that I was dreaming of you
And from a window across the lawn I watched you undress
Wearing your sunset of purple tightly woven around your hair
That rose in strangled ebony curls
Moving in a yellow bedroom light
The air is wet with sound
The faraway yelping of a wounded dog
And the ground is drinking a slow faucet leak
Your house is so soft and fading as it soaks the black summer heat
A light goes on and the door opens
And a yellow cat runs out on the stream of hall light and into the yard

A wooden cherry scent is faintly breathing the air
I hear your champagne laugh
You wear two lavender orchids
One in your hair and one on your hip
A string of yellow carnival lights comes on with the dusk
Circling the lake with a slowly dipping halo
And I hear a banjo tango

And you dance into the shadow of a black poplar tree
And I watched you as you disappeared
I watched you as you disappeared
I watched you as you disappeared
I watched you as you disappeared
...

گپ با آقای کله گنده


حاج آقا این بچه هاتون بدجوری موی دماغ شدن
مگه تو بچه های منو می شناسی؟!
نه منظورم برادرهای ارزشی بود
کدوم گروه رو می گی ؟
همون هایی که می ریزن تو کافی شاپ ها و رستوران ها
اون ها به ما مربوط نمی شن نیروهای بسیج هستند زیر نظر اماکن کنترل می کنن ... حالا مگه چه کارت کردن ؟
منو که هیچی, دیشب تو کافه نشته بودیم مثل هر شب یک دفعه مثل اعلان وضعیت قرمز همه زیر سیگاری ها جمع شد بعد از کمتر از نیم ساعت یک بوی عطر مسجدی خورد به دماغم , دورو برم رو نگاه کردم ببینم کدوم برادری راه گم کرده دیدم اماکنی ها ریختن یا رو یک رژه رفت سر تک تک میزها بعد چون چیزی واسه گیر دادن پیدا نکرد به نور کم اونجا گیر داد! توی رستوران مجاور هم دوتا خانوم رو به جرم اینکه یقه مانتوشون کیپ نیست و ممکنه گردنشون از زیر روسری دیده بشه با کمک پلیس بازداشت کردند. حتی یک ده دقیقه ای ماهی های توی آکواریوم رو با چشم معاینه کرد خدا رو شکر گویا هر دو نر بودن ...
ببین تو به این کارا کار نداشته باش پروژه ما رو تموم کن بجای پلاس شدن تو این کافی شاپ ها ... بعد از چند لحظه سکوت آقای کله گنده با عصبانیت گفت : می دونی مردمی که موقع انتخابات گفتند رفسنجانی دزده و رفتن پای جلسات احمدی نژاد فحش و تهمت به خاتمی زدن بدتر از اینها حق شونه ....
خب با خودم می کم اگه آقای کله گنده به احمدی نژاد رای نداده پس اونهایی که به احمدی نژاد رای دادن دیگه چه موجوداتی هستند؟ اصلا اگه آقای کله گنده به محمود رای نداده من هم که اصلا رای نمی دم دوستای من هم ندادن و شما هم مطمئنن ندادید پس با رای چه کسی رئیس جمهور شدند ایشون؟




Monday, May 7, 2007

روز اول


اصلا برام مهم نیست که چی می نویسم, اصلا شاید هم ننویسم مثل ده ها باری که خواستم بنویسم و ننوشتم و مثل نوشته هایی که خوانده نشده پاک کردم ... می دونی وقتی حرف می زنی و بحث می کنی و میگی و میگی و طرفت گوشش بدهکار نیست و تو اهمیتی نمیدی دیگه اینکه دیگران به نوشتنت اهمیت بدن یا ندن چه اهمیتی داری؟!
فقط می نویسم که مثل خوردن این دیازپام ها آروم بشم ... که دیگه پرونده هرچیز رو اینجا مختومه کنم بره پی کارش ... که دیگه دائم اون حس احمقانه اون سنگینی فکری داشتن یک حرف نگفته آزارم نده. می فهمی که چی میگم ؟! نه ؟ عجل نکنید من هم یک روز نمی فهمیدم حالا دارم یک چیزایی می فهمم ولی اصلا حس جالبی نیست...