
تا گردن در خاک بودم و فکر ميکردم نکند جانوري بگزدم. پارچه ي زبري مانند گوني دور بدن ام را پوشانده بود با بافتهاي درشت که شاخک عقربي يا دندان ماري به راحتي از آن ميگذشت. لحظه اي گذشت در سکوت و بعد دردسر ديگري سراغ ام آمد؛ نوک بيني ام به شدت خاريد. شروع کردم به پيچ و تاب دادن دماغ ام. مرد سياهپوش فکر کرد دارم شکلک در مي آورم. تقصير خودشان بود. آخر اگر دستهايم تنها يک دست ام از خاک بيرون بود الان با يک حرکت ساده خودم را راحت مي کردم. حالا بيا و به آنها بگو آقا! آهاي آقا! ميشود نوک بيني من را بخارانيد؟! و اين طور لگدي محکم به سرم نميخورد که چشمان ام سياهي برود و ندانم که چه کسي بود که اولين سنگ را پرتابم کرد.
از سپینود ناجیان
از سپینود ناجیان
No comments:
Post a Comment